خاطره شماره 6
خاک تو سرتان کنم با این شهرنگه داشتنتان چند روز از شهردار شدنم میگذشت بعداز ظهر پنجشنبه به مسجد رفتم واز انجا به مزار شهدا امدیم با یکی از دوستان از درب شمالی رو به روی اداره پست می خواستیم خارج شویم دو خانم جلوتر ازمامیرفتند یکی از خانمها وقتی پایش را از جوی اب به ان طرف گذاشت تا زانو در فاضلاب حمام عمومی(دفترشورای شهر امروزی)که در وسط خییابان جمع شده بود فرو رفت.
همانطور که پایش گیر کرده بود با صدای بلند گفت خاک تو سرتان کنم با این شهر نگه داشتنتان.
از خجالت دستهایم را روی صورتم گذاشتم وبر زمین نشستم شب ان روز تا نصفه های شب ناراحت بودم و فکر می کردم که چکار کنم؟ با بسیج نیرو ها در عرض سه تا چهر روز فاضلاب را جمع کردیم ولی بوی گند فاضلاب حمام حالا حالا ها دست بر دار نبود.